حقیقت انسان؛ فراتر از مغز و تن
گاهی وقتها در سکوت شب، وقتی چشمانمان بسته میشود و به خواب میرویم، دنیایی دیگر پیش رویمان گشوده میشود. در آن دنیا میدویم، میخندیم، میترسیم، حتی با کسانی که سالهاست از دنیا رفتهاند سخن میگوییم. آیا همهٔ اینها تنها چند واکنش شیمیایی در مغز است؟ اگر حقیقت انسان همین سلولهای خاکی بود، این پروازهای روح از کجا میآمد؟ چرا رؤیاها و امیدهایمان بزرگتر از قفس تن است؟
وقتی مغز همهچیز نیست
دانشمندان میگویند وقتی میترسی یا عاشق میشوی، در مغزت پروتئینها جابهجا میشوند. درست است، اما آیا این یعنی «ترس» و «عشق» چیزی جز چند واکنش شیمیایی نیستند؟
مثل این است که بگویی: وقتی نور وارد پنجره میشود، شیشه کمی گرم میشود؛ پس خورشید همان شیشه است! حقیقت این است که شیشه تنها گذرگاهی برای خورشید است. مغز هم چنین است؛ گذرگاهی برای آنچه در ژرفای وجود ما جریان دارد.
کودکی را تصور کن که دستانش را به سمت مادرش دراز میکند. میتوانی بگویی این فقط انقباض چند عضله است؟ دل ما شهادت میدهد که این حرکت، فریاد بیکلامی از عشق است.
نگاه ناقص به حقیقت
تصور کن مورچهای روی چرخ دوچرخهای مینشیند و فقط حرکت تیلههای رنگی را میبیند که با چرخ بالا و پایین میروند. او فکر میکند علت حرکت چرخ همان تیلهها هستند. اما ما میدانیم نیرویی بزرگتر از رکاب و زنجیر در کار است.
کسانی که حقیقت انسان را تنها به مغز محدود میکنند، همان مورچهها هستند. مغز همزمان با ادراک ما تکانی میخورد، اما این به معنای آن نیست که همهچیز در مغز خلاصه شده است. ما تنها بخشی از حقیقت را میبینیم، در حالیکه سرچشمهای بزرگتر در پس پرده حضور دارد.
«انسان، بیشتر از آن چیزی است که زیر تیغ میکروسکوپ دیده میشود؛ او فرزند آسمان است، نه اسیر خاک.»
خطر فروکاستن حقیقت انسان
اگر بگوییم انسان فقط مغز است، پرسشی بزرگ پدید میآید: از کجا مطمئنیم خود ماده واقعاً وجود دارد؟ مگر نه اینکه هرچه میبینیم و لمس میکنیم، از صافی مغزمان میگذرد؟ پس شاید همهٔ دنیا تنها یک تصویر در ذهن باشد.
این نگاه، ما را به شک میکشاند؛ شکی که حتی وجود همین زمین و آسمان را زیر سؤال میبرد. اما وجدان درون ما فریاد میزند که انسان بیش از این است. ما بارها با الهامات، با رؤیاها و با لحظاتی از حضور، حقیقتی را لمس کردهایم که فراتر از تن و مغز است.
حقیقت انسان؛ مسیری برای کشف دوبارهٔ خویش
شناختن «منِ واقعی» آسان نیست. نه آزمایشگاهها میتوانند آن را بسنجند، نه معادلات ریاضی آن را شرح دهند. برای رسیدن به این شناخت باید هم عقل را به کار گرفت و هم دل را.
راهی که نامش «انسانشناسی» است، به ما کمک میکند از پوستهٔ جسم فراتر برویم و با حقیقت جانمان آشنا شویم. گاهی یک کلاس یا دورهٔ جدی میتواند دریچهای تازه بگشاید؛ دورههایی که استادانی ژرفاندیش، همچون استاد کشمیری، آن را تدریس میکنند. اینگونه درسها، تنها یک سلسله بحث علمی نیستند، بلکه دعوتیاند برای دیدن خویش در آیینهٔ هستی.
نتیجه
حقیقت انسان را نمیتوان در سلولها و مغز خلاصه کرد. اخلاق، عشق، امید، ترس، رؤیا و حتی پرسشهای عمیق ما نشانهای از جهانی فراتر است. ما تنها بدن نیستیم؛ حقیقتی در ماست که پرواز میخواهد.
شاید زمان آن رسیده باشد که دوباره از خود بپرسیم: «من کیستم؟» و این پرسش، آغاز راهی تازه برای شناخت خویشتن باشد.